تا حالا دقت کردید به آدمای روی این پله برقی هایی که تو مترو کنار همن و یکی بالا میره و یکی پایین میاد؟
نمیدونم چه اصراری هست که هر پونصد نفر آدم ِ روی پله هایی که به سمت بالا میره با گردن ِ کج، زل بزنن تو صورت اونایی که پایین میرن و هر پونصد نفر ِ روی پله های پایین رونده هم با گردن ِ کج زل بزنن تو قیافه ی اون وریا ؟!
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی ،
روز و شب تنهاست ،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید ،
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
گو بروید ، یا نروید ،
هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان ،
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش
می چمد در آن
پادشاه فصل ها ، پاییز
به مناسبت آخرین روز از فصل ِمحبوب...
دلم میخواست اسم این وبلاگ، آخرین خط ِ شعر ِ بالا باشه اما نشد . شایدم یه روز تغییرش دادم...
بیست و ششمین پاییز ِزندگی هم تموم شد
خیلی وقت ها به این فکر می کنم که اینکه نمی توانیم ذهن هم دیگر را بخوانیم خوب است یا بد؟ اینکه نمی توانیم احساسات لایه های زیرین بعضی ها را نسبت به خودمان بدانیم، خوب است یا بد؟ شاید دانستن خیلی چیزها تلخ باشد اگر متوجه شان بشویم. اما به نظرم با برخی دانستن ها میشود رهاتر زندگی کرد...
- ایشون که در تصویر ملاحظه می کنید، گزینه ی انتخابی ِ اینجانب برای بازی در فیلم ِ رفیقمان هستند.
- اسمشون آیه خانم می باشد.
- فامیلی شون رو نمیدونم هنوز!
- در مراسم عزاداری ِ امام حسین (ع) پیداشون کردم (بخوانید تور زدن یا شکار کردن).
- کارگردان پسند فرمودندشون.
- روزی که تشریف فرما شدن که کارگردان تست بفرمایدشون، برق ِ سه فاز از کله ی کل ِ تیم ِ فیلمسازی پروندن بس که هلو می باشند.
- استادمون (آقای میم.ب.مهاجر) بهشون لقب ِ داکوتا فانینگ دادند.
- امیدوارم که سر فیلمبرداری، اینجانب را شرمنده نکرده و خوش بدرخشند.
- باشد که استعداد ِ هلویی توسط اینجانب به سینمای ایران افزوده شود.