بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

- ایشون که در تصویر ملاحظه می کنید، گزینه ی انتخابی ِ اینجانب برای بازی در فیلم ِ رفیقمان هستند.

- اسمشون آیه خانم می باشد.

- فامیلی شون رو نمیدونم هنوز!

- در مراسم عزاداری ِ امام حسین (ع) پیداشون کردم (بخوانید تور زدن یا شکار کردن).

- کارگردان پسند فرمودندشون.

- روزی که تشریف فرما شدن که کارگردان تست بفرمایدشون، برق ِ سه فاز از کله ی کل ِ تیم ِ فیلمسازی پروندن بس که هلو می باشند.

- استادمون (آقای میم.ب.مهاجر) بهشون لقب ِ داکوتا فانینگ دادند.

- امیدوارم که سر فیلمبرداری، اینجانب را شرمنده نکرده و خوش بدرخشند.

- باشد که استعداد ِ هلویی توسط اینجانب به سینمای ایران افزوده شود.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۸
میم قاف میم

چقدر خوبه که برادرِ آدم پیش دانشگاهی باشه و سرش تو کتاب و تست باشه! آدم می تونه طی یک حرکت نرم و خزنده صاحب تمامِ اموال و دارایی های برادر بشه!

اوایل اجازه میگیری و تبلتش رو برمیداری و یه بازی میکنی و میذاری سر ِجاش. کمی بعد اجازه ی لفظی نمی گیری و وقتی میخوای برش داری گردنت رو 90 درجه کج میکنی و قیافتو مظلوم می کنی و برمیداری و دوباره میذاری سر ِ جاش. کمی بعدتر فقط گردنت رو کج می کنی اونم 45 درجه، نه بیشتر! و باز هم بعد از بازی، میذاریش سر ِ جاش. کمی بعدترتر بعد از 10 درجه کجی گردن و بازی کردن و گیم اُور شدن، یه گشتی هم تو جاهای دیگه ی تبلت زده و البته دوباره میذاری سر ِ جاش. اندکی بعدترترتر به علت عارضه ی گرفتگی ِ گردن، دیگه نمی تونی گردن کجی کنی و به ناچار با گردنی راست و سینه ای ستبر و البته لبخندی ظریف در گوشه ی سمت ِ چپ ِ دهان، در حالیکه مستقیم در چشمان ِ برادر می نگری، شیء مذکور رو برمیداری و البته بعد از مطالعه ی مختصر پیام های وایبر ِ برادر، مجدداً سر ِ جاش برمیگردونی. 

در مرحله ی بعد به علت تمام شدن شارژ تبلت ِ خودت، از برادر میخوای که پیامت رو از وایبر ِ اون ارسال کنی! به هر حال مجبوری که جواب ِ پیام ارسال شده رو هم از همون طریق (شیء مذکور) دریافت و مجدداً پاسخگو باشی. 

کمی بعدترترترتر یکی از رفقات رو به جای تبلت ِ خودت، در شیء مذکور اَد می کنی (چون تشخیص میدی که اینطوری بهتره!) 

به نوبت و به فواصل کوتاه شروع به انتقال ِ اسامی یکایک رفقای دیگر از تبلت ِ خودت به کانتکت های شیء مذکور میکنی.

.

.

.

و اکنون اینطور تشخیص میدی که تبلت برای بچه ی کنکوری، شیء ِ مضر و بدی است و صلاح میدونی که تا کنکور ِ 94 از تبلت ِ برادر مراقبت کنی تا اون با خیال راحت کنکورش رو بده...

فکر می کنم این روش علاوه بر به صرفه بودن، روش خوبی برای تفهیم کردن ِ مفهوم ِ اسرائیل ِ غاصب در ذهن ِ برادر جان است.


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۱۴
میم قاف میم

دو تا کار هست که انجامش باعث پالایش ذهن، آرامش اعصاب و تسکین قلبم میشه :

1- تیک زدن
2- دیلیت (Delete) کردن

تیک زدن کارهایی که انجام میدم از توی طومار ِ بدبختی هایی که ریخته روی سرم ...
دیلیت کردن فایل های تکراری و بیخودی از توی انبوه ِ فایل های مزخرف موجود در لپ تاپ، هاردها، گوشی و تبلت ... (هر 1 مگابایتی که بتونم جا باز کنم، لذتی بس عمیق وجودم را فرا خواهد گرفت)


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۴
میم قاف میم
بچه های هیأت ِ هنر یه سری کبوترای گِلی تو اندازه های مختلف درست می کنن و ده شب ِ محرم که مراسم عزاداری دارن، تو دکورهاشون از اونا استفاده می کنن. ظاهراً شب ِ آخر هم کبوترا رو به قول خودشون آزاد می کنن، یعنی میذارن برای فروش که هر کی دوست داره بخره (درحقیقت آزاد نمی کنن، اسیر می کنن).
دیشب که شب آخر ِ هیآت بود، با مریم منتظر ِ زینب بودیم که مریم گفت میخوای اون جوجه هه رو برداری! برگشتم نگاه کردم. یه دونه از همون کبوترا قد یه بند انگشت، تک و تنها کنار عکس یکی از شهدای هیأت بود! واقعا جوجه بود! برش داشتم.
زینبم یهو  عین جن سر رسید و گفت منم میخوام! تو اون شلوغی ِ جمعیت بدو بدو رفت سر وقت کفترا و یه دونه که قد یه تخم کفتر از جوجه ی ِ من بزرگ تر بود برداشت.
چون خیلی دیر شده بود قرار شد که مریم بعداً از مسئول هیأت اجازه بگیره و اگه لازم شد پولشو بهشون بدیم. مریم گفت اگه بگن که برشون گردونید باید برشون گردونید، پس بهتره بهشون دل نبندید! ما هم گفتیم باشه دل نمی بندیم! اما دروغ گفتیم ...

امروز مریم زنگ زد از مسئول هیأت اجازه بگیره... گفته بودن: این کبوتر کوچولوها (کفتر بچه ها) مال ِ خادمای هیأت بوده و قرار بوده شب ِ آخر بدن به اونا، واسه چی بی اجازه برداشتید؟!
قرار شد برشون گردونیم... 


بهش گفتم عزیزم حالا که دست ِ روزگار میخواد مارو از هم جدا کنه بیا با هم یه عکس ِ یادگاری بگیریم... ولی دیدم سایزمون یه ریزه با هم فاصله داره و یا من باید تو کادر باشم یا اون! واسه همین قرار شد با انگشتم یه عکس ِ دو نفره بگیرن
شاید کسی باور نکنه ولی به اندازه ی همین چند ساعت بهش وابسته شدم
 
                                                 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۵
میم قاف میم

بی عاطفه نیستم. خودخواه و بی اعتنا و سرد نیستم. کاش می تونستم اینو یه جوری به هر دو تون بفهمونم. اگه زود به زود نمیام، اگه یک سال میشه که ندیدمتون، اگه هر وقت میام می بینید که یه گوشه، کنار تخت، می شینم و زیاد حرف نمی زنم، دلیل بی محبتیم نیست... زیاد حرف نمی زنم چون هر وقت که می بینمتون یه چیزی تو گلوم میخواد خفه ام کنه... زیاد جلو نمیام که مجبور نشم توی چشماتون نگاه کنم و یه غصه ی دیگه به غصه هام اضافه شه... زیاد سر نمی زنم چون طاقت دیدن اون وضعیت رو ندارم، چون می ترسم فکر کنید که فکر می کنم خوار و ذلیل شدید...چون نمی تونم خودمو کنترل کنم، چون زود گریه ام می گیره اما نمی خوام جلوی بقیه بزنم زیر گریه... 

چه فایده داره این حرفا وقتی محاله که بخونیدش، کاش می شد یه بار رو در رو می گفتم، هر چند که حالا دیره وقتی دیگه من رو نمی شناسید...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۱
میم قاف میم
اصلاً و ابداً اهل فضای مجازی نیستم ( اصلاح میکنم : نبودم ). علت اینکه تا به الآن وبلاگ نداشتم هم همین بوده. کلا زیاد نمی تونم ارتباطات ِ مجازی برقرار کنم. توی هر شبکه ی اجتماعی هم که عضو شدم و صفحه باز کردم، بیشتر از پنج شیش بار نتونستم بهش سر بزنم و الآن تمام صفحاتم تو شبکه های مختلف دارن خاک می خورن و احتمالا شدن پاتوق سوسکا !
اما خب یه چند وقتی بود که رفقا مرتب میگفتن چرا یه وبلاگ باز نمی کنی و هی اَندر فواید وبلاگ داشتن داد ِ سخن میدادن که باعث شد منم کم کم وسوسه اش بیفته به جونم! 
خلاصه بعد از کلی بالا و پایین کردن و زیر و زبر کردن با خودم، به این نتیجه رسیدم که این وبلاگ رو درست کنم... 
امیدوارم که این دفعه رو تا آخر کار وایسم و قضیه ی صفحات ِ اجتماعی پیش نیاد ! راستش خودم که فکر میکنم بعد از پنج تا پست گذاشتن، حوصله ام سر بره و بیخیال ماجرا شم!
واسه همینم تصمیم دارم 5 تا پُست رو که رد کردم و احتمال دادم که می تونم پا بر جا بمونم، بعد آدرس اینجا رو بدم به بَروبچ  :)


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۳ ، ۲۲:۲۶
میم قاف میم

ز بوی زلف تو مفتونم ای گل

ز رنگ روی تو دل خونم ای گل

غم عشقت بیابان پرورم کرد

فراغت مرغ بی بال و پرم کرد

عزیزان از غم و درد جدایی

به چشمانم نمانده روشنایی

به درد غربت و هجرم گرفتار

نه یار و همدمی نه آشنایی

سه درد آمد به جانم هر سه یکبار

غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار


                               تو غروب غم انگیز ِ عاشورا چیزی جز این شعر توی ذهنم مرور نمیشه...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۴
میم قاف میم