بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیأت هنر» ثبت شده است

بچه های هیأت ِ هنر یه سری کبوترای گِلی تو اندازه های مختلف درست می کنن و ده شب ِ محرم که مراسم عزاداری دارن، تو دکورهاشون از اونا استفاده می کنن. ظاهراً شب ِ آخر هم کبوترا رو به قول خودشون آزاد می کنن، یعنی میذارن برای فروش که هر کی دوست داره بخره (درحقیقت آزاد نمی کنن، اسیر می کنن).
دیشب که شب آخر ِ هیآت بود، با مریم منتظر ِ زینب بودیم که مریم گفت میخوای اون جوجه هه رو برداری! برگشتم نگاه کردم. یه دونه از همون کبوترا قد یه بند انگشت، تک و تنها کنار عکس یکی از شهدای هیأت بود! واقعا جوجه بود! برش داشتم.
زینبم یهو  عین جن سر رسید و گفت منم میخوام! تو اون شلوغی ِ جمعیت بدو بدو رفت سر وقت کفترا و یه دونه که قد یه تخم کفتر از جوجه ی ِ من بزرگ تر بود برداشت.
چون خیلی دیر شده بود قرار شد که مریم بعداً از مسئول هیأت اجازه بگیره و اگه لازم شد پولشو بهشون بدیم. مریم گفت اگه بگن که برشون گردونید باید برشون گردونید، پس بهتره بهشون دل نبندید! ما هم گفتیم باشه دل نمی بندیم! اما دروغ گفتیم ...

امروز مریم زنگ زد از مسئول هیأت اجازه بگیره... گفته بودن: این کبوتر کوچولوها (کفتر بچه ها) مال ِ خادمای هیأت بوده و قرار بوده شب ِ آخر بدن به اونا، واسه چی بی اجازه برداشتید؟!
قرار شد برشون گردونیم... 


بهش گفتم عزیزم حالا که دست ِ روزگار میخواد مارو از هم جدا کنه بیا با هم یه عکس ِ یادگاری بگیریم... ولی دیدم سایزمون یه ریزه با هم فاصله داره و یا من باید تو کادر باشم یا اون! واسه همین قرار شد با انگشتم یه عکس ِ دو نفره بگیرن
شاید کسی باور نکنه ولی به اندازه ی همین چند ساعت بهش وابسته شدم
 
                                                 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۵
میم قاف میم