بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

از آخرین پستی که گذاشتم، تا الآن حدوداً سه ماهی می شود که به این وبلاگ سر نزده ام ...
مشغله ی زیاد، تنبلی، بی حوصلگی، بی حوصلگی، بی حوصلگی ...
اتفاقات زیادی را در این مدت از سر گذراندم، اتفاقاتی که انتظار می رفت به شیرین ترین لحظات ِ طول دوران زندگیم بدل شوند، حالا تبدیل به یکی از شکنجه های روحی ام گشته اند ...
شاید روزی همین جا، تمام آن چه را که در این مدت بر من گذشت، بنویسم. شاید... اگر مرور آنها، ملال دوباره ای برایم نباشد ...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۰
میم قاف میم

کاش می شد از زندگی ِعادی ِ روزمره برید و رفت ...

رفت و در خیال سکونت کرد ...

 

خیال سرزمین بزرگی است، خیلی بزرگ! سرزمینی بزرگ تر از تمام عالم. آنجا اجازه داری هر کجا را که دلت خواست برای سکونت انتخاب کنی و هیچ محدودیتی وجود ندارد. جای هیچ کس را تنگ نمی کنی و کسی هم جای تو را تنگ نمی کند. حتی می شود هزاران و بلکه میلیون ها نفر یک نقطه را برای زندگی انتخاب کنند، بدون اینکه مزاحمتی برای یکدیگر داشته باشند.

در سرزمین خیال گشتی می زنی به سرعت باد و در کمتر از چند ثانیه مکان ایده آلت را انتخاب می کنی. خانه ات را می سازی بدون هیچ چوب و آهن و آجری و خانه بی حرف پیش پر می شود از تمام آنچه نیاز داری...

خانه ات را رو به دریای آبی شفاف و پشت به جنگل سبز میسازی اما یک لحظه بعد می تواند پشت به دریایی صورتی رنگ و رو به جنگل نارنجی پاییزی باشد و لحظه بعد بالای کوهی برفی و در همان لحظه حتی، در کف دره ای و کنار رودی روان ...

در خیالستان آدم های آزاردهنده راه ندارند، آدم هایی را که دوست داری تک به تک اطرافت می چینی و بقیه همه پاک می شوند. لحظه هایت پر می شود با آدم های محبوبت و مجبور نیستی برای نبودن آنها که دوستشان نداری، حتی دنبال دلیل باشی. زندگی با عزیزانت، تمام آنها که در طول زندگیت دوستشان داشتی، یک جا، کنار هم ... مثلا مادرت، برادرت، قهرمان ِ رمان محبوبت، شخصی که یکبار او را در سفری دیدی و بدون هیچ کلامی، نگاهش مسحورت کرد، دوستی که سال ها همدیگر را گم کرده بودید، کلارک گیبل ِ همیشه خندان، عمه ی مرحوم شده ی مادرت که خیلی برای مرگش گریه کردی، عشق اول زندگیت که قیافه ی جفنگی هم داشت، تصویر ِ کمیک استریپ ِکاراکتر جذاب ِ مجله ای که در بچگی دیوانه اش بودی و حالا کنارت روح یافته، معلم ِ زبان انگلیسی عزیزت که شنیده ای در اثر سرطان روده مرده است، دوستی که سال ها تصویرش از خواب هایت محو نمیشد، محبوب واقعی ات که هنوز در حسرت زندگی با او میسوزی، پدر بزرگت که از روی تخت برخاسته، همه و همه می توانند هر لحظه که تو اراده کنی، کنارت باشند ...

وقایع را خودت رقم می زنی، هیچ حادثه ی تلخی رخ نمی دهد، هر آنچه را که بخواهی، به هر ترتیب که بخواهی می گذاری و آرزوها دیگر آرزو نیستند، دست نیافتنی نیستند و دعاها مدت هاست که مستجاب شده اند ...

آنجا دلت نمی گیرد و هر لحظه که بخواهی در سفری. در نقطه ای دیگر از آن خیالستان یا اصلا در خیالستانی دیگر. نه بیماری هست و نه ترس از آن، نه تنهایی و نه ترس از آن، نه مرگ و نه ترس از آن. ناممکنی وجود ندارد. دورترین ها نزدیکند ...

 

کاش می شد برای همیشه در خیال ساکن شد ...

 در خیال غرق شد ...

 در خیال مُرد ...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۴
میم قاف میم


کتابهایی که تصمیم دارم تا پایان تعطیلات نوروز،حتما بخوانم :

-- آیینه ی جادو (شهید سید مرتضی آوینی)

-- دنیای قشنگ نو (آلدوس هاکسلی)

-- دایی وانیا (آنتوان چخوف)

-- عقاید یک دلقک (هانریش بل)

-- مبادی سواد بصری (دونیس اِ داندیس)

-- راهنمای خلاقیت فیلمنامه نویس (لیندا سیگر)


و مروری دوباره هم بر کتاب "مدیریت چشم مخاطب" نوشته ی محمد حسین نیرومند، خواهم داشت، ان شاء الله.


پ.ن : در صفحه ی اینستاگرامم آدم های زیادی رو به این چالش دعوت کردم. اینجا هم میگم هرکس دوست داره از تعطیلاتش استفاده ی مفید کنه، اسم کتاب هایی رو که میخواد بخونه، تو صفحه اش منتشر کنه.



۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۰
میم قاف میم

آرزوهای من برای سال 94 :

1- اولین و مهمترینش این است که دوست دارم امسال علائم ِ قطعی ِ ظهور، یکی پس از دیگری آشکار شوند و در نهایت هم چشممان به جمال امام زمانمان روشن شود.

2- سلامتی ِ کامل ِ مادرم برگردد و بیماری دلهره آور ِ او، برای همیشه ریشه کن شود (دوست دارم تمام بیماری های دلهره آور در تمام دنیا، ریشه کن شوند)

3- رهبر عزیزمان سلامت و تندرست باشد.

4-  . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .    این مورد را نمی توانم بگویم.

5- دلم میخواهد من و تمام رفقایی که در مسیر کاریمان مصمم هستیم، پیشرفت های بزرگ و چشمگیر داشته باشیم و امسال سال پروژه ها و تولیدات خوب در عرصه ی فیلمسازی باشد.


خواهش می کنم برای این پنج آرزو دعا کنید. البته همین که سه تای اول محقق شود برایم کافی است.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۷
میم قاف میم

روز 17 اسفند  :  اگر قرار باشد در چنین روزی پروژه ای را که حاصل ماه ها زحمت و خون جگر خوردن بوده، در بازه ی زمانی پنج ساعت و در قالب تعدادی کلیپ، جلوی 80 نفر آدم و یک استاد خفن معلومات ارائه دهید و آنچه در ادامه شرح داده شده، بر سرتان بیاید، چه می کنید؟

بگذارید برای راحتی کلام هر بخش از ارائه را با حرفی معین، معرفی کنم :

تیزر= الف = حدود 1 دقیقه

کلیپ خلاصه ی رمان = ب = حدود 15 دقیقه

کلیپ بیوگرافی نویسنده ی رمان = ج = حدود 30 دقیقه

کلیپ دو اثر اقتباسی = د = حدود 15 دقیقه

کلیپ تطابق فیلم با رمان = ه = حدود 7 دقیقه

کیلیپ سایر اقتباس ها = ی = حدود یک ساعت

کلیپ جمع بندی = و = حدود 15 دقیقه

 

اعضای گروه : 

خودم = A                       الباقی گروه =  F  E  D  C  B

 

زمان : 16 اسفند – ساعت 15 تا 18 / مکان : باکس تدوین

کلیپ " و" که 70 درصد آن توسط شخص دی تدوین شده بود، به طور کل می پرد و تلاش ها جهت برگرداندن اطلاعات، بی ثمر است. شخص دی، کلافه و عصبی موضع را رها کرده و به خانه می رود.


همان مکان / همان روز- ساعت 20 تا 22

شخص ایی بعد از چند گیر و گور بالاخره از "ب" خروجی می گیرد و قول می دهد که "ج"  را تا صبح تکمیل کرده و تر و   تمیز و تپل مپل، تقدیم نماید.

شخص سی با خوشحالی از " ه" خروجی می گیرد. "ه" را اجرا کرده و می بینیم صدا ندارد. در حین ور رفتن با نرم افزار، اطلاعات به ناگاه پَرررررررر ... با بدبختی اطلاعات برگردانده می شود. دوباره خروجی. دوباره صدا ندارد!! در حالیکه کادر اداری در حال بیرون انداختن ما از ساختمان هستند، کامپیوتر برای گرفتن خروجی مجدد از "ه" (تا صبح فردا) روشن گذاشته می شود.


توضیحات :

شخص اف در لحظات دق آور پایانی، در خانه آسوده است. شخص بی چهره ای رو اعصاب به خود گرفته و شخص اِی بر سر زنان می باشد.  

شخص ایکس (خارج از کادر) که تدوین "ی" را بر عهده داشت، می گوید خروجی کار که قرار بوده تا 11 شب به اتمام برسد، به مشکل خورده و دوباره در حال عملیات می باشد! بنابراین ساعت 7 صبح تحویل داده می شود.

شخص ایگرگ ( دومین فرد خارج از کادر) تدوین "د" را بر عهده داشته که ما اصلا نمیدانیم چه گلی به سرمان زده و قرار است که فردا ما را سورپرایز کند.

 

 

زمان : 17 اسفند -  شروع برنامه قرار است هشت و سی دقیقه ی صبح باشد.


ساعت 5 صبح / مکان : رختخواب شخص اِی

شخص اِی ساعت 5 صبح با استرس از خواب پریده و به شخص ایی پیامک می زند تا مطمئن شود که او خواب نمانده و در حال تکمیل نمودن کلیپ "ج" است که قول داده بود. فکر می کنید با چه پیامی از طرف او مواجه می شود؟

" فایل ها همه رفتن!! " به عبارتی منظور این بود که " فایل ها همه از دست رفتن !!!!!"   چرا؟؟؟؟؟؟ خدا داند.

در این لحظه شخص اِی (اینجانب) خیره به سقف، تنها  به یک چیز می اندیشد : مرگ.

در همین لحظات است که فرد ایکس، پیام میدهد که خروجی کار که قرار بوده تا حدود 6 صبح تمام شود، حدود ساعت 9 صبح به اتمام میرسد. در اینجا فرد اِی، انواع گزینه های خودکشی را پیش چشم آورده و مشغول بررسی سرعت بازده یکایک آنها می شود.

از آنجا که تجهیزات لازم جهت مرگ آرام و بی دردسر، در دسترس نیست، فرد اِی از رختخواب جسته تا خاک مناسبی را جهت بر سر کردن، بیابد.

 

زمان : ساعت 8 صبح (20 دقیقه مانده تا شروع برنامه) / مکان : باکس تدوین

شخص اِی سراسیمه به باکس تدوین رسیده و فرد دی را می یابد که از نو مشغول تدوین "و" است. بلافاصله سر کامپیوتر روشن مانده از دیشب رفته و فایل "ه" را می یابد. با کورسویی از امید آن را باز می کند و می بیند که باز هم صدا ندارد.

پس طی یک حساب سر انگشتی، شخص اِی متوجه می شود که از 7 کلیپ مذکور، تنها مورد الف و ب آماده ی نمایش هستند. یعنی از 5 ساعت طول برنامه فقط چیزی حدود 16 دقیقه ی اول آن پر خواهد شد و الباقی را جمعیت باید سوت بزنند.

در اینجاست که  شخص اِی (اینجانب) از میان 3 راه پیش رو : 1- کشتن اعضای گروه و کشیدن فحش به کل هیکل آنان که این مصیبت را رقم زده اند    2- کشتن خود    3- رها کردن همه چیز و انتظار برای اینکه چه پیش خواهد آمد   

راه سوم را برمی گزیند...

 

از اینجا به بعد توضیح لحظه به لحظه ی وقایع رخ داده و ثانیه های بر شخص ِ  اِی  گذشته، کاری بس دشوار است ولیکن آنچه که سبب شد پس از گذشت 5 ساعت، حاصل کار، تماشاگران، نفرات بی تا اف، و نیز خود شخص اِی را انگشت به دهان کند، چیزی جز یک معجزه نبود. معجزه ای که خدا به خاطر حفظ آبرو و زحمات اِی و بی ِ بدبخت انجام داد.

معجزه ی رفتن ِ برق ِ همان یک سالن ِ محل ارائه، و نه هیچ کجای دیگر از ساختمان! قطعی برقی که هیچ وقت سابقه نداشت، به مدت 1 ساعت و تأخیر یک ساعته در شروع برنامه و متعاقب آن، رسیدن یک به یک کارها به اجرا. هرچند که هر کلیپ درست تا 5 دقیقه مانده به لحظه ای که نوبت پخشش باشد، در دست تعمیر بود و تا لحظه ی پایان کار، فرد اِی به ازای هر یک دقیقه گذر زمان، یکبار تا مرز سکته و جنون رفت، اما در نهایت او خوشحال است از اینکه خدا نیم نگاهی به بدبختی او انداخت و نیز خوشحال است از نتیجه ی کار. هرچند، الباقی که باید می فهمیدند، نفهمیدند که چند تار مو از فرد اِی سفید کردند و  اگر خدا دلش برای اِی نمی سوخت و سیستم برق سالن را نمی ترکاند، چه آبروریزی ِ فاجعه ای رخ داده بود.

 


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۸
میم قاف میم

چه چیزی بهتر از خبر ِ مرگ ِ ملک عبدالله می توانست صبح ِ جمعه ی من را مسرت بخش کند ؟ حالا فقط به ماه های آینده فکر می کنم...  با اندک کورسوی امیدی به دیدار ...



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۰
میم قاف میم

چند روز ِ پیش سوار اتوبوس شدم. صبح بود. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جای تنگ و بدی ایستاده بودم و کلافه و عصبی، در حال جابه جا شدن بودم که در یک لحظه چشمم به چهره ی دختری که کنارم ایستاده بود، افتاد. چهره اش یکسر خیس از اشک بود و من مبهوت ِ چشمان ِ سیاه و گریه ی بی صدا و بی امان ِ او شدم. خواستم چیزی بگویم اما نمی توانستم به خودم، اجازه ی بر هم زدن ِ آن سکوت و آن خلوت ِ درونی را بدهم.

شلوغی ِ اتوبوس و کلافگی از یادم رفت و در خلسه ی چشمانی اشک آلود و چهره ای خیس که در عالم ِ خود فرو رفته بود، غرق شدم. من آن لحظه تنها به یک چیز می اندیشیدم : معجزه ی اشک.


شنیده ای که می گویند گریه ی زن، بر روی مردان تأثیر ِ عجیبی دارد؟ پس باید گریه ی یک مرد را دیده باشی تا معنای تأثیر ِ اشک را بفهمی...


چند سال ِ پیش، مرد ِ جوانی را دیدم که در تاریکی ِ شب، در آستانه ی در ِ ورودی ِ مترویی نشسته بود و زار زار گریه می کرد. هرگز در عمرم چنین گریستنی را از یک مرد ندیده بودم. لحظاتی ایستادم و به او خیره شدم. سرش روی پایش بود و مرا نمی دید. خواستم جلو بروم و بپرسم چه شده، شاید بتوانم کمکی بکنم اما جرأت نکردم. چند قدمی برداشتم که از آنجا بروم ولی صدای گریه ی مرد نگذاشت. برگشتم و با تردید به او نزدیک شدم. از گریه ی او بغض گلویم را فشار میداد. خواستم صدایش بزنم اما نتوانستم. منصرف شدم. برگشتم و همانطور که دور می شدم با صدای هق هق ِ بی وقفه ی او، خودم هم می گریستم.

نمیدانم چه چیز باعث شد که آن لحظه بترسم و بی اعتنا به حس ِ درونی ِ خودم، او را رها کنم و بروم. تاریکی ِ شب؟ مرد بودن ِ او؟ بغض ِ خودم؟ یا حرف ِ مردم؟ اما به هر حال، آن مرد که چیزی از چهره اش ندیدم، برای همیشه در خاطرم ماند و به من نشان داد که گریه ی یک مرد هم می تواند تأثیری بس عجیب و دردناک، بر یک زن داشته باشد .


اشک، معجزه ی عجیبی در خود دارد ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۴
میم قاف میم

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۱
میم قاف میم

آدم هایی هستند که استاد ِ کُشتن اند

کشتن ِ انگیزه

کشتن ِ اعتماد به نفس

کشتن ِ احساس

کشتن ِ خلاقیت 

کشتن ِ اندیشه

کشتن ِ روح


برخی با ندیدن می کشند برخی با نشنیدن

برخی سکوتشان می کشد، برخی حرف زدنشان مساوی کشتن است، زبانشان سلاح ِ مرگبارشان است. 

این گروه از آدم ها یک زیر شاخه هم دارند که ماهرانه تر عمل می کنند، لازم نیست دهان باز کنند، با نگاه هم می توانند بکشند یا حتی استادانه تر، با یک لبخند ِ مضحک ...

این آدم ها معمولا از جنایت هایی که مرتکب می شوند، بی خبرند و حتی اگر هم بخواهی با جنایت هایشان مواجه شان کنی، به راحتی منکر می شوند اما حقیقت این است که گناه ِ این قاتلین، به عقیده ی من اگر بیشتر از گناه قاتلین ِ مرسوم نباشد، کمتر نیست.


۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۰
میم قاف میم

امروز، ببخشید یعنی دیروز (چون 30 دقیقه از نیمه شب گذشته) ساعت 16، بعد از اکران ِ فیلم ِ دوستمان، رفتیم فست فود ِ کوچه ی کناری ِ سینما فلسطین. اسمش را یادم نیست اما جای دنج و خوبی بود و پیتزایش هم بدک نبود اما بخش ِ جذاب ِ ماجرا میزهای چهارگوش با رومیزی ِ چهارخونه ی قرمز و سفید آن بود. زیر شیشه ی میز پر بود از کاغذهای یادداشت مردم که هر کس هر چه دوست داشت، نوشته و زیر شیشه گذاشته بود.

ما هم یادگاری هایی از خودمان به جا گذاشتیم :)َ 


         یادگاری های مردم                    


         یادگاریِ من



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۴
میم قاف میم