بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

کاش می شد از زندگی ِعادی ِ روزمره برید و رفت ...

رفت و در خیال سکونت کرد ...

 

خیال سرزمین بزرگی است، خیلی بزرگ! سرزمینی بزرگ تر از تمام عالم. آنجا اجازه داری هر کجا را که دلت خواست برای سکونت انتخاب کنی و هیچ محدودیتی وجود ندارد. جای هیچ کس را تنگ نمی کنی و کسی هم جای تو را تنگ نمی کند. حتی می شود هزاران و بلکه میلیون ها نفر یک نقطه را برای زندگی انتخاب کنند، بدون اینکه مزاحمتی برای یکدیگر داشته باشند.

در سرزمین خیال گشتی می زنی به سرعت باد و در کمتر از چند ثانیه مکان ایده آلت را انتخاب می کنی. خانه ات را می سازی بدون هیچ چوب و آهن و آجری و خانه بی حرف پیش پر می شود از تمام آنچه نیاز داری...

خانه ات را رو به دریای آبی شفاف و پشت به جنگل سبز میسازی اما یک لحظه بعد می تواند پشت به دریایی صورتی رنگ و رو به جنگل نارنجی پاییزی باشد و لحظه بعد بالای کوهی برفی و در همان لحظه حتی، در کف دره ای و کنار رودی روان ...

در خیالستان آدم های آزاردهنده راه ندارند، آدم هایی را که دوست داری تک به تک اطرافت می چینی و بقیه همه پاک می شوند. لحظه هایت پر می شود با آدم های محبوبت و مجبور نیستی برای نبودن آنها که دوستشان نداری، حتی دنبال دلیل باشی. زندگی با عزیزانت، تمام آنها که در طول زندگیت دوستشان داشتی، یک جا، کنار هم ... مثلا مادرت، برادرت، قهرمان ِ رمان محبوبت، شخصی که یکبار او را در سفری دیدی و بدون هیچ کلامی، نگاهش مسحورت کرد، دوستی که سال ها همدیگر را گم کرده بودید، کلارک گیبل ِ همیشه خندان، عمه ی مرحوم شده ی مادرت که خیلی برای مرگش گریه کردی، عشق اول زندگیت که قیافه ی جفنگی هم داشت، تصویر ِ کمیک استریپ ِکاراکتر جذاب ِ مجله ای که در بچگی دیوانه اش بودی و حالا کنارت روح یافته، معلم ِ زبان انگلیسی عزیزت که شنیده ای در اثر سرطان روده مرده است، دوستی که سال ها تصویرش از خواب هایت محو نمیشد، محبوب واقعی ات که هنوز در حسرت زندگی با او میسوزی، پدر بزرگت که از روی تخت برخاسته، همه و همه می توانند هر لحظه که تو اراده کنی، کنارت باشند ...

وقایع را خودت رقم می زنی، هیچ حادثه ی تلخی رخ نمی دهد، هر آنچه را که بخواهی، به هر ترتیب که بخواهی می گذاری و آرزوها دیگر آرزو نیستند، دست نیافتنی نیستند و دعاها مدت هاست که مستجاب شده اند ...

آنجا دلت نمی گیرد و هر لحظه که بخواهی در سفری. در نقطه ای دیگر از آن خیالستان یا اصلا در خیالستانی دیگر. نه بیماری هست و نه ترس از آن، نه تنهایی و نه ترس از آن، نه مرگ و نه ترس از آن. ناممکنی وجود ندارد. دورترین ها نزدیکند ...

 

کاش می شد برای همیشه در خیال ساکن شد ...

 در خیال غرق شد ...

 در خیال مُرد ...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۴
میم قاف میم