بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

بگذار بگویمت...

بگذار بگویمت که از ناگفتن / این قافیه در دل رباعی خون شد

بازگشت

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ
از آخرین پستی که گذاشتم، تا الآن حدوداً سه ماهی می شود که به این وبلاگ سر نزده ام ...
مشغله ی زیاد، تنبلی، بی حوصلگی، بی حوصلگی، بی حوصلگی ...
اتفاقات زیادی را در این مدت از سر گذراندم، اتفاقاتی که انتظار می رفت به شیرین ترین لحظات ِ طول دوران زندگیم بدل شوند، حالا تبدیل به یکی از شکنجه های روحی ام گشته اند ...
شاید روزی همین جا، تمام آن چه را که در این مدت بر من گذشت، بنویسم. شاید... اگر مرور آنها، ملال دوباره ای برایم نباشد ...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۸
میم قاف میم

نظرات  (۲)

قطعا ابعاد مثبتی هم داشته... نیمه پر لیوانت کجاست؟ الان دارم نصیحتت میکنم دخترم :))
پاسخ:
نمیدونم 
زمان مشخص می کنه که ابعاد مثبتی هم داشته یا نه 
نمی دونم چه اسمی برای خودم انتخاب کنم. ولی دلم خواست حتما اینجا خودنمایی کنم 
چرا؟!
چون لذت می برم از اینکه آدمهایی رو می شناسم که در کنار همه گرفتاریها و کارهای روزمره شون به بزرگنرین اتفاق عالم فکر می کنند. آدمهایی که شبیه هم هستند. همه مون متوهم هستیم و تنها با توهم این خیال، خوشیم و زندگی می کنیم و بلکه بیشتر به این خیال مفتخریم.
فقط کاش این خیال همه ی همه ی وجودمان را لبریز کند. شیرینیش مستمان کند. چنان بیخود شویم که جان دهیم برای بزرگترین آرزوی بشریت. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی