چند روز ِ پیش سوار اتوبوس شدم. صبح بود. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جای تنگ و بدی ایستاده بودم و کلافه و عصبی، در حال جابه جا شدن بودم که در یک لحظه چشمم به چهره ی دختری که کنارم ایستاده بود، افتاد. چهره اش یکسر خیس از اشک بود و من مبهوت ِ چشمان ِ سیاه و گریه ی بی صدا و بی امان ِ او شدم. خواستم چیزی بگویم اما نمی توانستم به خودم، اجازه ی بر هم زدن ِ آن سکوت و آن خلوت ِ درونی را بدهم.
شلوغی ِ اتوبوس و کلافگی از یادم رفت و در خلسه ی چشمانی اشک آلود و چهره ای خیس که در عالم ِ خود فرو رفته بود، غرق شدم. من آن لحظه تنها به یک چیز می اندیشیدم : معجزه ی اشک.
شنیده ای که می گویند گریه ی زن، بر روی مردان تأثیر ِ عجیبی دارد؟ پس باید گریه ی یک مرد را دیده باشی تا معنای تأثیر ِ اشک را بفهمی...
چند سال ِ پیش، مرد ِ جوانی را دیدم که در تاریکی ِ شب، در آستانه ی در ِ ورودی ِ مترویی نشسته بود و زار زار گریه می کرد. هرگز در عمرم چنین گریستنی را از یک مرد ندیده بودم. لحظاتی ایستادم و به او خیره شدم. سرش روی پایش بود و مرا نمی دید. خواستم جلو بروم و بپرسم چه شده، شاید بتوانم کمکی بکنم اما جرأت نکردم. چند قدمی برداشتم که از آنجا بروم ولی صدای گریه ی مرد نگذاشت. برگشتم و با تردید به او نزدیک شدم. از گریه ی او بغض گلویم را فشار میداد. خواستم صدایش بزنم اما نتوانستم. منصرف شدم. برگشتم و همانطور که دور می شدم با صدای هق هق ِ بی وقفه ی او، خودم هم می گریستم.
نمیدانم چه چیز باعث شد که آن لحظه بترسم و بی اعتنا به حس ِ درونی ِ خودم، او را رها کنم و بروم. تاریکی ِ شب؟ مرد بودن ِ او؟ بغض ِ خودم؟ یا حرف ِ مردم؟ اما به هر حال، آن مرد که چیزی از چهره اش ندیدم، برای همیشه در خاطرم ماند و به من نشان داد که گریه ی یک مرد هم می تواند تأثیری بس عجیب و دردناک، بر یک زن داشته باشد .
اشک، معجزه ی عجیبی در خود دارد ...